در ادامه پست قبل...برای مخاطب خاص: آقای پیراهن قهوه ای عزیزمان!
عزیز دل خواهر جان! ما در پیشگاه خودمان اعتراف می نماییم که ایده ی مطلب پست قبل را از هیکل منحوس شما وام گرفته ایم... اگر ما را به جا نیاورده اید بدانید ما همانی هستیم که چندین روز پیش حالتان را گرفتیم و کل هیکلتان را به رنگ پیراهنتان در آوردیم! اگر چه از بخت کج شما کسی به پستتان خورد که دارای کمربند مشکی تکواندو می باشد و از بخت کج تر شما آن روز کذایی به جای "تخ تخی" کتانی پوشیده بودیم ولی به جان بی ارزشتان قصد درگیری با شما را نداشتیم... فقط آن لحظه که دستتان را مانند رفیق فابریکمان "الی" بر شانه مان نهادید و به سمت کمرمان پیش رفتید و سرتان را بلانسبت گاو به زیر انداختید و پشتتان را به ما نمودید که چایی نخورده تشریف مبارکتان را ببرید! لحظه ای دچار جنون آنی شدیم که آن ضربه ی فنی را حواله نشیمنگاهتان کردیم...نمی دانیم چرا ما بیشتر از شما خجالت می کشیدیم که کسی آن صحنه را دیده باشد؟!... ولی خوشبختانه غیر از ما و شما کسی شاهد ماجرا نبود...وگرنه چگونه می خواستید سرتان را بالا بگیرید که با آن هیکل بسان گوریلتان از یک دختر نیم وجبی کتک میل نموده اید؟...خدایی وقتی از دور شما را دیدیم با خود گفتیم: مگر دایی ناسورها منقرض نشده بودند؟!
پس نویس: بیچاره مادر جانتان که صبح تا شب به قربان قدو بالایتان می رود و در تصورات خود می پندارد که چه رستمی زاییده است!...
پس نویس ۲: در پاسخگویی به دوستانی که وضعیت ظاهری ما را مزید بر علت عملکرد آقای پیراهن قهوه ای می دانند... می گوییم بله درست است...ما اعتراف می نماییم که وضعیت ظاهریمان خیلی زننده بود و با یک "بی کی نی" قرمز با گلهای زرد راه راه در خیابان تردد می نمودیم..اگر خیالتان اینگونه راحت می شود... بلی مشکل از ما بود!...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر